چندوقتیه همهچیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یکهزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زندهس. ولی بازم همهچیو میندازم به تعویق. به فردا و پسفرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشتههامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجعبه هر موضوعی نوشتم، برا مامان خودم ننوشتم. نه که نخوام، نمیتونم. نمیتونم حسمو با واژه و جمله بگم. همه چی که گفتنی نیست. چرا دروغ بگم این یکی هست. فقط من ظرفیت تحمل اونهمه بار احساسی رو ندارم. میدونم پشیمون میشم یه روز. میدونم خودمو مسخره میکنم بابت این حرفام، یه روزی که اگه بخوامم دیگه نتونم بنویسم.
داغونم نه؟
ولی وبلاگ رو نوشتم
باشد بعنوان قدمی برای چرخیدن چرخ فکرم و زندگیم
کاش میشد منم مثل دنریس بگم: I'm going to broke the wheel
بیایید میخواهم باز برایتان بدگویی دنیا را بکنم.
هنوز رخت چرک سیاه را از تن نوشته هایم درنیاورده ام، دلم نمیخواهد.
فکر میکنم بی آنکه خود بدانم این روزها و نه تنها همین روزهای دم دست که دوره ای طولانی، زیاد اذیت شده ام.
کاشتم و برنداشتم.
اهمیت دادم و بی اعتنایی گرفتم.
بماند که میپذیرم اگر بگویید تو هم کم ناامید نکرده ای آدم ها را.
کم بی تفاوت نبوده ای به مهم هایشان.
خب همین است، همیشه هم دلم نمیخواهد بکارم. هیچکس نمیخواهد.
حرفم روی مود ها نیست، روی مدل هاست.
من مود بی اعتنایی دارم اما مدلم نیست.
به این معنی که "پاسخ متقابل به آدم ها" جایی در ضمیر من تعریف شده است، شاید برحسب مود یا هزار صلاحدید شخصی از آن استفاده نکنم اما حتما در جایی یا زمانی دیگر، طی یک موقعیت تصادفی یا اگر نشد طی شرایطی خودساخته، آن را جبران میکنم.
اما برای بعضی ها اعتنا، به هیچ انگاشته میشود و احترام، به کود پس افتاده از حیوانی.
گرمای محبت را نمیدانم به کدام زمهریری میبرند که یک تکه یخ میشود.
و سلسله مراتب ساخت یک رابطه دوستانه را کجا آموخته اند که نمیدانند چیدن خشت هایش از پی تا ثریا کار یک نفر نیست درحالی که خود را زیر سایه بی اعتنایی شان باد میزنند.
میدانید؟ مردم تا یک جایی از غریبگی خارج میشوند، آشنا میشوند، عزیز میشوند، دوست میشوند.
"سوتفاهم"، "بی منظوری" و "مشغله زیاد کاری" تا یک جایی توقف بیجا در این سیر را توجیه میکند.
مابقی میشود "به درک."
خشت آخر را سمت خشت های چیده شده پرتاب میکنی و میروی.
باد خنک بی اعتنایی روی پوست دوست به غبار بدل میشود تا بیاید ببیند چه شده ما رفته ایم.
راستش را بگویم دیدن و ندیدن بعضی ها، بودن و نبودن بعضی ها، برایم دیگر دو حالت نیست یک حالت است.
بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم
محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.
شبها، عصرها یا ظهرها که به خانه برمیگردم دلم میخواهد یک فنجان چایی بنوشم همراه با یک تکه بیسکوییت.
این بار اما روال رفع خستگی را تغییر داده ام و بعد از یک روز سخت و پرکار دلم میخواهد از این روزهایم بنویسم.
از آدم های کم رنگ و پررنگ، از آنها که خودشان را توی دلم جا میکنند و آنها که جایشان را توی دلم برا نفر بعدی خالی میکنند و میروند.
از آدم هایی که دانسته یا ندانسته با رفتارهایشان پله میسازند و آنقدر بالا میروند که روی چشم آدم جا میشوند یا کسانی که با سقوط آزاد، خودشان را از چشم آدم می اندازند.
قدیم ها دلم میخواست به هر قیمتی هم که شده آدم ها را دوست بدارم و دوستشان باشم، البته صبر کنید الان هم همان است. آه فکر میکردم بزرگ شده ام آدم حتما باید بیاید توی وبلاگ بنویسد تا بفهمد هنوز هم از خودش عقب است؟
بی انصاف نباشم اوضاع آنقدرها هم بد نیست، میدانید؟ الان حداقل میدانم چگونه آدم هایی را نمیخواهم و پای نخواستنشان ایستاده ام و این آرامم میکند، مرا معتمد خودم میکند از اینکه کم کم دارم بادیگارد خوبی برای خودم میشوم.
اما یک بار نوشتم آدم هایی را میخواهم که عین آب زلالند. نمیدانستم وبلاگ مثل امامزاده حاجت میدهد، اصلا چطور است بیایم گلیم آرزوهایم را اینجا پهن کنم و منتظر باشم کائنات پایشان را توی آن بگذارند؟ بله، بغیر از طاهره که نمونه اعلای آفرینش است و نجیب تر از او به دنیا ندیده ام، چندیست دوستی یافته ام که او هم انگار پاک زاده شده و پاک زیسته است. این روزها فکر میکنم چطور میشود از این آدم ها مراقبت کرد، چطور میشود به اندازه خوب بودنشان هوایشان را داشت، چطور میشود به اندازه ای که شایسته هستند دوستشان داشت.
دوست عزیز من، خوشحالم و همه ما خوشحالیم که تو پیدایت شده است. دیروز به من گفتی بنویس، نوشتم.
بخوان و خودت را از نگاه من بشناس.
آدم ها به انتخاب خودشان ته کلاس نشسته اند. این را از خالی بودن صندلی های ردیف اول میتوان فهمید. آنها نه که خنگ یا سربه هوا بلکه درست به اندازه ای که عصر درنده خوی شان میطلبد رند و زرنگ اند. با این وجود ته کلاس را انتخاب کرده اند تا ضمن انجام اموراتشان به استاد هم احترام گذاشته باشند. تو گویی هیچ دقیقه تلف شده ای در زندگی نداشته اند که البته این نه تنها قابل باور نیست که به افسانه میماند. اما این دو ساعت چنان شکیبا و سلانه سلانه میگذرد که آدم فکر میکند دو ساعت پر برکت هلپی افتاده توی دامنش. دو ساعتی که میتواند یک گوشه بنشیند و با استفاده از مفهوم برکت به اندازه نصف روز کارهای درونگرایانه اش را انجام دهد.
گواه این ادعا به سادگی مشهود است: بغل دستی من با پلیور زرد، شهری شبیه الدورادور را که هرگز نتوانستند از نو توی عالم واقع پیدایش کنند توی موبایلش در یک پنج اینچی خوش گرافیگ پیدا کرده و دور از چشم های جوینده دنیا سرگرم نجات شهر است. وسط بازی گاهی هم عینکش را روی بینی تنظیم میکند درست به همان دقت و ظرافت، موقع تورق جزوه های درسی. دو نفر پشت سرم پچ و واپچ میکنند و "فلانی را فالو داری" و "فلانی را فالو دارم" میگویند. یک نفر دیگر آن طرف رو به تخته به زمین نگاه میکند و از من بپرسی از تمام آدم های دیگر مشغول تر و متمرکز تر است.
با دیدن اینها جرات میکنم کتاب قطع وزیری ام را از توی کیفم بیرون بکشم که توی این شرایط برای مخفیکاری بسیار گنده بنظر میرسد. صفحه های کاهی اش را پیش رویم باز میکنم و مهتابی بالای سرم نور را چنان از کاغذهای زرد بازتاب میدهد انگار که رنگ صفحات را سفید تشخیص داده است.
سرگرم سوراخ هایی میشوم که در ماتحت سرباز جنگ جهانی باقی مانده و توی این فکرم که چرا جغرافیای سوراخ گلوله ها بر پهنه تن افراد درجه قهرمانی شان را تعیین میکند. مگر همگی گلوله یک اسلحه و اسلحه ها همگی ساز و برگ یک جنگ نیستند؟
وسط جنگم، سرباز ها تیرهای ساکت اما کشنده ای درمیکنند و میدان صدای استاد میدهد.
ناگاه توی صدای میدان صدای دختری میدود. چشمم را از کاغذ برمیکنم، دختری از صندلی های جلو دارد سوال می پرسد فکر میکنم مگر کسی هم بود که گوش بدهد؟
من آدم هایی را میخواهم که عین یک آینه، عین آب روانند. آدم هایی یکدست که میشود به "را"و "با" و "از" حرف هایشان هم اعتماد کرد. نمیگویم خوش وعده باشند نمیگویم مثل کوه باشند، میتوانند مثل من تنبلی کنند، گاهی زیادی شیطان شوند، گاهی خالی کنند و حتی زیر قولشان بزنند اما با همه کاستی ها، باطنشان مثل تنگ ماهی قرمزها شفاف باشد و خیالت آرام بگیرد که با یک اشرف مخلوقات جایزالخطای دیگر داری چای مینوشی و گپ میزنی. آنها که بجای چرخش زبان با قلبشان حرف میزند و در پس نگاهشان همان آدم آشنایی را میبینی که قبلا شناخته ای.
میدانی؟
اصلا؛
دلم برای اعتماد کردن،
برای خوشبین بودن تنگ شده.
چندوقتیه همهچیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یکهزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زندهس. ولی بازم همهچیو میندازم به تعویق. به فردا و پسفرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشتههامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجعبه هر موضوعی نوشتم، برا مامان خودم ننوشتم. نه که نخوام، نمیتونم. نمیتونم حسمو با واژه و جمله بگم. همه چی که گفتنی نیست. چرا دروغ بگم این یکی هست. فقط من ظرفیت تحمل اونهمه بار احساسی رو ندارم. میدونم پشیمون میشم یه روز. میدونم خودمو مسخره میکنم بابت این حرفام، یه روزی که اگه بخوامم دیگه نتونم بنویسم.
داغونم نه؟
ولی وبلاگ رو نوشتم
باشد بعنوان قدمی برای چرخیدن چرخ فکرم و زندگیم
کاش میشد منم مثل دنریس بگم: I'm going to break the wheel
دختر نازم رو با خودمم ها. فقط نگام کنید چقدر در صلحم من با خودم:)
چند سالمه؟ ۲۴سال. خیلی جوونم. جوونی فصل تلاشه، فصل انجام دادن کارهایی که بعد سیسال عارت میاد انجام بدی، بعد چهل سال جون نداری انجام بدی. پس دیر میشه. باید جنبید. ریچل رو یادتونه؟ توی تولد سی سالگیش نشست به برنامه ریزی برای زندگی و یهو فهمید خیلی عقبه. من از یهوییهایی که میکوبن توی سر آدم میترسم. عین ماهیتابههایی که جری توی سر تام میکوبید.
توی یک پرانتز پت و پهن اینو بهتون بگم که من عاشق الهههای یونان و روانشناسیام. با این علایقم، قطعا تست الههی درون رو زدم. دومین و سومین الهههای قدرتمند در من بهترتیب آتنا و آرتمیس بودند. و من الان میفهمم چرا تا سخت اسکیت نکنم و ویدئوهای آموزشی مرتبط با کارم رو نبینم و ناهار درست نکنم و قناریها رو تمیز نکنم و بعضی کتابهام رو چهارصد بار نخونم دست از سر خودم برنمیدارم. خوشبختانه آتنا و آرتمیسم هیچوقت قدرتمندتر از الههی اولم نیستند و من همواره و همواره درحال انجام کاریام که کیف بده. توی مطلب قبلی براتون گفتم که کیفهام گاهی عصبیکنندهن. لب کلام اینکه ممکنه یک روز کامل رو هدر بدم اما حالم بده چون همش به این فکر میکنم که چرا مفید نبود؟ هیچکدوم از الهههام به همدیگه اجازهی زندگی نمیدن و من محصورم در خودم با خودم.
برای همینه که دلم میخواد مطابق ۲۴سالگیم بچرخم و بخندم و برقصم و اونور دلم میخواد که درست مطابق همین سن بجنگم و بخونم و کار کنم و یاد بگیرم.
دیدین منم شوآف کردم؟ خیلی هم با خودم در جنگم:)
اینا جنبههای بد بود و معتقدم بدیها هیچی هم نداشته باشن آدم رو به نتیجههای خوبی میرسونن.
دارم یاد میگیرم مبصر خوبی برای تمام الهههای خودخواهم باشم. اینکه نه لذت بیحد و حصر، نه مفید بودن تمام و کمال. آدم باید آروم باشه. بعد چه فرقی داره رقصیدن یا جنگیدن؟ آدم هردو رو با قلبش انجام میده. قلب من کجاست؟ فعلا دنبال اینم توی زندگیم.
امشب هم میخوام مستانه لش کنم دوستان. این وسطا شایدم نقشه شهر رو نگاه کردم بلکم از این گمگشتی دربیام.
یکی از خصوصیتهای آزاردهندهم که آسیبش فقط به خودم میرسه اینه که ظرف مدت کوتاهی بعد از ساخت یک ویدئو ازش متنفر میشم. خجالت میکشم ببینمش و وقتی بقیه نگاهش میکنن دلم میخواد از خجالت فرار کنم برم یا لپتاپهاشون رو خاموش کنم.
مدتهاست از فضای ساخت ویدئویی که خودم خالقش باشم دور شدم. میسازم اما طبق خواستهی دیگران. نمیدونین این روی سکهی ساخت ویدئو چقدر عذابآور و چندشآوره.
من راجبعبه اینجور روحیهها میخونم گاهی. درباره آدمهایی که ذهنهای خلقکننده دارن. نویسندهها، آهنگسازها، شاعرها، فیلمسازها، نقاشها،طراحها. درباره آدمهایی که سواد و مهارت نیست که کارشون رو راه میندازه، سواد و مهارت بعلاوهی نداهای درون و الهامهای بیرون چرخ گردون کارشونه. خوندم که نوشته بود اینجور آدمها باید از ذهنشون مراقبت کنن باید همش در حال تمرین باشن وگرنه اون چشمهی توی سرشون میخشکه و اگه بخشکه دیگه درست نمیشه. خلاصه اگه دارین منو میخونین و فکر میکنین جز این دسته از آدمها هستین خیلی آسوده نباشین که خب یه موهبتی از سمت خدا دارین و این همیشه هست. نه میتونه بره. نباید ازش دور شین.
اینا رو گفتم که بگم این مدت نگران خودم بودم. نگران این که دارم دری وری میسازم و تنها توجیهم اینه که خب سفارشه. فیلم من که نیس. اسمم رو پاش نمیزنم. ولی غصه میخوردم که نکنه حساسیتم به موسیقی و فیلم رو از دست بدم و گم بشم توی اینهمه کار تجاری آشغال.
امروز پس مدتهای زیاد توی راه محل کار، رویاها رو نگاه کردم. راستش دلم واسه اسکیت تنگ شده بود و دوست داشتم اسکیت کردنم رو یبار دیگه ببینم. ولی با تیکههای مختلف فیلم روبهرو شدم.
بچهها خیلی خوشحالم. دوباره کارم رو دوست داشتم. من! من که یه ماه بعد ساخت از کارام متنفر میشم. اینبار از چشم سازنده نمیدیدم. یادم رفته بود ریز به ریزش چی بود و واسش چه فکرایی کردم. یادم رفته بود چه چارههایی کرده بودم واسه تدوین و کارگردانیش. وقتی نگاه میکردم از خودم میپرسیدم دختر خوب از کجا به فکرت رسید اینو به اون بچسبونی و راکورد قضیه رو نگه داری؟ خلاصه بچهها خیلی خوشحالم. نه اینکه لبخند بزنم یا پشت میز کارم برقصم. قیافهی یه کارمند صبح زود از خواب بیدار شدهی صبحونه نخورده رو دارم ولی قلبم خوشحاله. امروز از معدود روزاییه که نسبت به ره پنجاه سالهای که برای ادامه زندگیم انتخاب کردم تردید ندارم.
بله، فیلمسازی دوره ولی پله پله.
اینقدر این روزها به همه گفتم کار دارم کار دارم کار دارم که بعید نیس مردم بگن تو مگه رئیس جمهوری؟ اما واقعا کار دارم و تنها وقتی با تاکید این جمله رو میگم که واقعا درگیر باشم.
الان هم به شما میگم کار دارم و لپتاپم رو روشن کردم اما همونطور که از عصر نتونستم کار کنم، الان هم نشد و میز و کار و لپتاپ رو رها کردم تا بنویسم.
من از عصر بهترم. نه چون مشکل حل شد یا سوتفاهمها و مجهولات ذهنم روشن شد، چون زمان گذشت. فقط و فقط همین.
زمان گذشت و من تونستم بدون اینکه اذیت بشم به داستان فکر کنم.
به کاستیهای خودم و به رفتارهایی که دریافت کردم.
تونستم تحلیل کنم و این قدرتی نبود که چند ساعت پیش داشته باشمش.
باور دارم به اینکه وقتی تمام وجود آدم رو احساس پر کرده بازدهی میاد پایین. درباره حسهای خوب نمیدونم اما برای احساسات منفیای که قلب آدم رو سنگین میکنن چرا، میدونم. بذارین اون حس کار خودش رو بکنه. بذارین اذیتتون کنه، غصهتون بده، دلتون رو قد قوطی کبریت تنگ کنه. احساسات کارشون همینه. همیشه به طاهره میگم احساس مثل موجی هست که به دریا میفته، یه تخته چوب رو بذار روی آب. ببینش که بعد عبور موج هنوز توی همون مختصات اولش هست. احساسات آدم رو زیر و رو و بالا و پایین میبرن، اما موجشون گذراست.
خوشحالم که بیشتر از قبل یاد گرفتم چطور با خودم رفتار کنم. چطور محبت کنم به خودم. و چطور خودم رو بفهمم. اینکه دردم کجاست و چطوری دواش کنم.
من به خودم وقت دادم تا اون موج بگذره. حتی با تمام فشار زمان، کار رو رها کردم. حالا غمگینم اما قلبم سبکتره.
امروز بد بود یا خوب، درست برداشت کردم یا غلط، به مرور مشخص میشه ولی من از تحلیل مسالهی امروزم، چیزای خیلی خوبی یاد گرفتم. بهش میگن تجربه. تحلیل کردم. گرههای قضیه رو پیدا کردم. راهحلش رو چیدم و فکر کردم اگه چه میکردم درستتر بود. حالا با همهی غمی که هنوز برجاست، اما میگم ارزشش رو داشت. این چیزا رو هروقت دیگه هم میخواستم یاد بگیرم دردم میومد. خب حداقل الان شانس اینو دارم که بگم اوضاع احتمالا بد نیس و من فقط حدس اشتباهی زدم. شاید موقعیتهای یادگیری دیگه، راه فرار نداشته باشن و آدم به بهای یک خرابکاری واقعی این چیزا رو یاد بگیره.
شاید چند ساعت دیگه بیام و بنویسم و بگم که خیلی بهترم. اصلا خوب خوبم.
راستی من این روند زیاد نویسی رو میخوام حالا حالاها ادامه بدم. اینجا اینستاگرام نیست که بابت مصرف حجم نتتون عذرخواهی یا مراعات کنم و سعی کنم کپشنهای کوتاه بنویسم تا افراد خسته نشن، حتی کانال تلگرام هم نیست که بدون اجازه کسی رو اد کرده باشم بهش.
اینجا وبلاگه. و خوندش تنها کار افرادی هست که دوسم دارن.
منم دوستون دارم.
من دیشب خیلی دیر خوابیدم و ساعت رو برای ۷ کوک کردم و گفتم خدا کنه بیدار شم. الان ساعت ۶ هست و من بیدارم. میدونم امروز قراره خیلی سخت بگذره، اعصابم خرد شه، تمام کمبودها و کمکاریها با هزاربرابر بزرگنمایی به چشمم بیاد و درمقابل تمام اینا باید صبر کنم و خودم همه چیو درست کنم. قراره حرف بشنوم و رو بزنم و دلم برای خونه تنگ شه. امروز از اون روزایی هست که هزار دفعه آرزو میکنم کاش خونه بودم، کاش خواب بودم و کاش امروز زودتر تموم شه. امروز قراره جور خیلی از آدمها رو بکشم، اونایی که برای یک لحظه وظیفهشون رو رها کردن و اونایی که سالهاست از عهده مسئولیتهاشون برنیومدن.
امروز باید بدوم، خیلی تند. بیشتر از خودم.
و این سخته. سخت و مغایر با خیلی چیزها در من.
میدونین چی میگم؟ نه چرا باید بدونین؟ دارم سربسته میگم تا کسی نفهمه.
باز نگین تحمل نکن، به اندازه خودت باش، جور کسی رو نکش، این خود ما هستیم که انتخاب میکنیم و از این حرفا.
ما تشکیل شدیم از بازخورد انتخابها و تصمیمها و رفتارهای دیگران + کمی از خودمون. امروز اون بخشی در من که به دیگران مربوطه حسابی قراره لنگ بزنه فقط با بخش "کمی از خودم" میتونم پرش کنم. آره دیگه. جونم واستون بگه که جای خیلیها خالی. جای عمل به ادعاهاشون خالی. جای مهدیهای که ازین مدل گله کردنها بدش میومد و هیچوقت هیچوقت با کنایه حرف نزده بود خالی.
من برم روزم رو شروع کنم.
به نام خدا.
دم غروب رفتم خرید واسه شام.
توی برگشت تصمیم گرفتم یخرده هوا بخورم. وسط تابستونیم و باید آتیش بیاد از هوا اما خود خود پاییزه هوای این شهر. خداوندگارا، شهریارا همینجا دعا میکنم به درگاه ازلی ابدیت، نگهدار این هوا رو برا ما.
روی نیمکتی نشستم و مشغول تدبر و تدقق در آب و هوا بودم که دختر ۷-۸ سالهی تنومندی اومد و دست یه دختر بچهی ۳-۴ ساله رو درحالی که داشت گریه میکرد گرفته بود.
صدای فریادش توجهم رو جلب کرد: شادی شادی همه دارن دنبال تو میگردن. آخه تو کجایی؟ این خواهرتهها. داشت میمرد. اصن تو میفهمی اینو؟ ها؟
یادتونه توی مدرسه وقتی میخواستن دعوامون کنن مکس میدادن بین جملهها؟ مکسی که خودش کلی بدبختی داشت: سکوت کشندهای که تحقیر جلوی همکلاسیها رو مشهودتر میکرد و فضای بایری بود برای اظهار تاسف ناظم. همیشه هم با این سوال ترسناک طرف بودیم که ینی جمله بعدی چی میخواد بگه؟ یا نکنه بخواد بعد این سکوت، بجای حرف به فعل رو بیاره.
من عاشق این لحظهها بودم توی مدرسه. چون هم وقت درس گرفته میشد و معلم اینقدر مثلا اعصابش خرد بود که یادش میرفت مشق بده. هم یه اتفاق اکشن درام رخ میداد که تماشا کردنش خیلی کیف داشت. ضمنا اون سکوت رو هم خیلی دوست داشتم. اصلا هرجا یدفه ساکت میشه هنوز هم برام خیلی مسحور کنندهس. بگذریم.
تنومد موقع ادای جملات و تشر ها، از همین مکسها و سکوتهای مرگبار استفاده میکرد اونم در حالی که چشم در چشم شادی با نگاهش به فریاد زدن ادامه میداد.
حالا نوبت شادی بود که جواب بده. شادی رو میشناختم. شخصیتی پیرو داشت. حدس میزدم تاب نیاره و حدسم درست بود. زد زیر گریه. با صدای گریه گفت: تو نمیدونی خواهر داشتن یعنی چی. اگه داشتی میفهمیدی خواهر چه مصیبتیه. بعدم دوچرخهش رو روند و به خواهر گفت بیا بریم. تنومند باز مکس کرد این بار از فرط ناباوری. بعد گفت: این بچهس. و فتحهی روی "چ" رو اینقدر کشید که طی بیست و اندی سال عمر گرانبارم تاحالا نفهمیده بودم یک فتحه چقدر میتونه کشنده و زهرآگین باشه. تنومند جمله بعدی رو بهعنوان حسنختام صحبتهاش گفت و با همون سخن، شادی رو با دوچرخهش خاک کرد توی آسفالت: خیلی احمقی شادی. تو احمقترین آدمی هستی که تابحال دیدم.
رفتند. هر سهشون. اما در ذهن من هنوز همونجا روی همون تیکه از زمین ایستادند. این بچهها کی اینقدر بزرگ شدن؟ منظورم خوب و بد رفتارها نیس میخوام بگم اصلا از کجا میارن این جملهها و سکنات رو؟ بعضی وقتا که باهاشون همکلام میشم میبینم خیلی میفهمن. فکر کنم دیگه بتونیم بجای بزرگترها از کوچیکترها هم برای تصمیمات مهم زندگی م بگیریم. بخدا.
دوستی داشتم و دارم که میگفت از سریال دیدن چی عاید آدم میشه آخه؟ میخواستم کفری شوم و بگویم آخر تو چه میدانی؟ بعد به خودم گفتم خودت چه میدانی؟ بشمر ببینم چندتا سریال دیدهای؟ آی متعصب.
خیلی خوب است که آدم زودتر از آنکه دیر شود بفهمد مغلوب تعصب شده. خیلی خیلی خوشحالم که چیزی نگفتم و حرفش یادم ماند تا برای خودم فکر کنم. به اینکه سریالهایی که دیدهام کجای زندگیام نشسته و مرهم شده به جانم.
خب، خیلی جوابها برایش پیدا کردم. اینبار برای آن سوال، نه جوابی از خشم که از جنس دلیل دارم.
الان نیمه شب است و من خوابآلودم. فقط دلم میخواهد آخرین تکلیف باقیماندهی امروز را که مراسم قدردانیِ سادهایست از دندانهایم انجام دهم و بعدش راحت بخوابم. برای همین از تمام دلیلهایم فقط یکی را نام میبرم.
من توی روزهای سختم برای dear future Mahdie نامه مینویسم. نامههایی که میدانم آنقدر خوب است که مهدیهی آیندهی فراموشکار بخاطر خواهد آورد چقدر پیش از آن، لحظهها را سخت گذرانده.
خب، حدس بزنید این کار را از کجا یاد گرفتهام؟ از توی سریالها. آن هم سریالی که اصلا دوستش ندارم.
آی دوست من، بیا و فکر کن از سریالهایی که دوستشان داشتم چقدر چیزها ممکن است آموخته باشم.
حرف در گوشی: بچهها ادبی نوشتم چون میخواستم مطمئن شم هنوز میتونم کتابی بنویسم. بعد از این، همهجوره مینوسم. دیگه گذشت اون دورهی سختگیری در وبلاگنویسی.
یه پیچی بهم ریکوئست داده به اسم آموزش رقص عروس، تضمینی!
حالا سایر مشتقات این قضیهی عروسی، پخش کلیپ اسپرت و غیر اسپرت هست و عکسهای آتلیه.
من نمیفهمم. عروس و داماد رو که ما شب جشن میبینیم چرا باید کلیپ خصوصیشون رو تماشا کنیم؟ رقص هم یچیزیه که از دل برمیاد. نمیخوام پرخاش کنم به اونایی که دوست دارن این کارا رو برای مراسمشون انجام بدم ولی وقتی یکی از پستهای اون پیج آموزش رقص عروس رو نگاه کردم، حرصم گرفت. چون خیلی رقصش زشت بود. این اصلا اون رقص ایرونیای نیس که من میشناسم. رقص قرتی بازیه.
دخترا من از خودتونم باهام دشمن نشین واسه این متنم.
ولی خب اگه کسی مثل من حرص میخوره بیاد اینجا باهم غیبت کنیم.
دقت کردین بعد یه مدت، چقدر حرف دارم باهاتون؟ :))
از وقتی وبلاگ شروع کرد به پاک کردن پستهام راستش، انگیزهم برای نوشتن کم شد. برای اینجا نوشتن و درمیون گذاشتن با شمایی که شاید ندونم کی هستید. ولی خب، گاهی آدم یجایی یجوری، یچیزی رو باید بگه. الان نمیدونم چی میخوام بگم. پُرم از حرفهای مگو. حرفهایی که فقط وقتی علنیش میکنم که پردهای بین خودم و دنیا کشیدم و مطمئنم که هیچکس نیست بشنوه. نمیدونم چقدر دیگه میتونم به این مگو و مکنها ادامه بدم. نمیدونم چقدر ظرفم جا داره. نمیدونم تا کی میتونم نمد دم تبر بشم بین منطقها و سفسطهها و دلممیخواد هام. میدونین؟ هیچی.
من دلم میخواد یه مدت طولانی خیلی دور بشم. آسمون باشه و من و یک دشت تاریک.
امروز طاهره میگفت یه نفر توی اینستاگرام پرسیده که اگه میخواستن فیلم بسازن از شما، دوست داشتید اسمش چی باشه؟
بهم گفت جواب تو چیه؟ درحالی که داشتم نیمچهآرایشی میکردم تا برم سرکار گفتم: نمیدونم، مثلا "مهدیه"
گفت جواب بقیه دختر یخی، دختری در تاریکی و از این قبیل بود
بنظرتون قشنگه؟ ینی چی آخه
اصلا چرا یکی دیگه باید فیلم آدم رو بسازه؟
هلیا یک وقتی مینوشت
یکی او، یکی من
دوتا او، یکی من
دو تا من، یکی او
اصلا قلم بود که دوستمان کرد. بعدها قرتیبازی هم درآوردیم.
من از تنهاییام تغذیه میکردم و از موسیقی. آتیش زیر این دیگ را هم نوشتههای دیگران روشن میکرد.
حالا هلیا نمینویسد. من هم.
اما امشب، دیدم جمال هم وبلاگ دارد. و کپشنهایش، از جنس بافت نرم قلب آدم است. عین کپشنهای فرزانه.
هرکداممان یک جنسیم. و من با خواندن آدمها، دوباره جنس خود را بهیاد میآورم. با جوهر خودم مینویسم.
من پرم از خالی و خالیام از پر. احساس را احساس میکنم بیآنکه نامش را بدانم. ایماژ را میبینم اما سیاهسفید و برفکی. آرزومندم و نمیدانم در آرزوی چهام.
آی منِ من، تو کجایی؟
بیا دل تنگت ام.
برای تو مینویسم
تویی که پادکست و فیلم و متن و عکس و موسیقی را دوست داری.
برای تو مینویسم و این بار برایت نمیفرستمش.
میگذارم بماند اینجا تا یک روزی، جایی، وقتی اگر گذرت افتاد بخوانی.
ای تو نزدیکترین به منِ عاشق. که فکر میکنم هر چه از من کشف کرده باشی، هنوز پا به این غار تنهایی نگذاشتهای. اینجا شکل دیگری از من است. بدون آن سکوتها و شیطنتها. اینجا من، منم و عقل و احساسم دستشان توی یک کاسه است. اینجا من با خودم قهر نیستم. بیپرده و شفافم. حتی برای هفتپشت غریبههایی که میخوانندم.
بدان. میخواهم به زندگی بگردم، میخواهم این کالِت آف یک ماهه را تمام کنم. میخوام مثل برف چند روز پیش، خود را از ابرها رها کنم و به زمین بگردم.
میدانم که تو هم پشتسرم میآیی، عین دانههای برف. یکی از پس دیگری.
و من اگر مسیح بودم. فقط تو را به بهشت میبردم. بهشت روی زمین است. جایی که زیرپایمان محکم است مثل قلبهای شکننده و ترسیدهیمان.
جایی که همهی آسمانش مال ماست.
با من بیا.
بهشت آرزوهایمان همین نزدیکیست.
نه. چرا دعوتت کنم؟
تو با من میآیی.
برای توی مینویسم
بله، خود خودت. همان جوهر. همان که آدمها نمیفهمندش. من میفهمم. میدانم.
من فروغ چشمان تو را میشناسم. پشت صدای بلندت، ضربان نازک قلبت را میشناسم. خندههای تو حتما به معنای خندهی چشمانت نیست. من خندههای قلبت را میشناسم. تو همان آشنای دوری که دیر دیدمت. ای تو که دلت به وسعت دریاست، به کوچکی قرص ماه از روی زمین و به نازکی ساقهی گندمی در تابستان. با توام. تویی که بوی تلخ تنهاییهای دنجم را میدهی. و رنگ دوست داشتنهایت تاریک است. انگار که سایه، همپای من. و اگر جهان تاریک باشد دربرگیرندهام.
تلخ و تاریک برای من برای تو، خیلی معنی دارد.
با توام ای به سیاق خود رها!
خوب باش.
دل قوی دار که تاریکی زیباست.
مدت هاست بهدنبال فرصتم تا خود را بجویم، غربال کنم، بگردم، شخم بزنم تا دوباره همان باشم که بودم.
امروز و امشب، شد و من مشغولم به انجام این مهم بسیار عقبافتاده. توی یادداشتهایم بیا و ببین که چه آشفتهگوییها و پراکندهنوشتهایی یافتم.
همهاش خطاب به تو.
فقط نمیدانم چرا مانده در پستوی نوشتههایم.
برایت منتشرشان میکنم درحالی که میترسم وبلاگ باز هم نوشتههایم را پاک کند.
اشکالی ندارد اما
باشد برای تو.
نامه یک:
ما آرامیم، نه از اعماق.
و این خوب نیست.
نامه دو:
من این روزها کمتوانم. عاطفهم عقیم و نیازمند است. این روزها من از کاه کوه میسازم. دربرابر من مراقب خودت باش. در برابر من مراقب من باش.
بجای هر دویمان حواست باشد. مبادا عصیان درونم ما را بدرد. من از خود در امان نیستم. در بند خود. آشفته. اشتباه.
نامه سه:
میگردم برایت، عکسهایم را. زیر و رو میکنم و داستان هر عکس را مرور. میخواهم ببینم حتی به قدر یک عکس _که حاوی یک هزارم ثانیه از این جهان است_ پیدا میشود که همسو باشد با احساس من به تو؟
نامه چهار:
سلام. خیلی سلام نمیکنم. به آدمها چرا. به تو نه. آخر آنقدر دور و دیر نمیشوی که انگار از نو دیدمت. با این وجود هرلحظه دلم تنگ است. دقیقا برای تو. توی نگارش این متن نقطه زیاد میگذارم. دقت کردی؟ چون من هم تازه دارم دقت میکنم. نقطهها میگویند قاطعم. یقین دارم دلم برایت تنگ است. مطمئنم چشمهایت خیرهترین نگاههایم را به خود جذب میکند. به اینکه دوستت دارم و خودم هم این را نمیدانم یقین دارم. شبیه شدم به یک ماهی که نمیفهمد آب یعنی چه. آنقدر در هوای دوست داشتنت نفس کشیدهام که انگار جهان تا بوده همین بوده و تا هست همین خواهد بود.
حرف زیاد است. اما عزیز من، خیلی فکرها دارم دربارهات. میخواهم در خیالم تو را ببینم.
باز هم برایت مینویسم.
اما حالا، چشمها بسته، زندگی در پس پلکها. به خیالات بزرگتر از جهان واقعیِ من خوش آمدی.
نامه پنج:
اینکه چه چیزهایی را میفهمی و آن را در نهان نگه میداری قلبم را گرم میکند و ذهنم را می ترساند.
میترسم از اینکه مثل من بمانی و بمانی و آدمها به عادت همیشگی بودنت بیاسایند و درنهایت یک روز بیخبر بروی.
و گرم میشوم از اینکه شاید مثل من بفهمی، پر شوی، در خودت حل کنی، رد کنی تا پناه امن باشی.
این خیلی ترسناک است که من از دور آدم خوشبین نامهربانی هستم و از نزدیک بدبین و مهربانم.
من خودم را کجا ببرم از دست خودم. ای داد.
بیا گاهی باهم نفهمیم. این همه دانستن و نگفتن و ندانستن و گفتن برایم باتلاقی شده که چیزی نمانده در آن دفن شوم.
بیا نفهمیم و ندانیم و نگوییم.
یا بفهمیم و بدانیم و بگوئیم.
آهای، من این وسط م.
یا میفهمم و نمیگویم
یا نمیفهمم و میگویم
دارالمجانین لطفا.
و این هم مال همین حالا، نامه شش:
حالم خراب است.
زیاد شد. نامهها را شاید یک مدت اینجا ننویسم.
این روزها گنگم و تنهایی گزین
ترجیح میدهم نبینم نشنوم و چیزی نگویم
با اینحال نه تنها هستم نه چشم و گوش و زبانم بسته است
تمامم صرف گذر عمر میشود، صرف پیشرفتهایی به اندازه ذرات غبار و دوست داشتنهایی با انتهای ناپیدا.
این روزها غافلم از اصل و اصولم. انگار که در بلادی دیگرم ناآشنا و غریب، در جستجوی یافتن معیارهای دنیای تازه
دنیای تازهی من شلوغتر از ظرف من است. من آدم ازدحام نیستم. در شلوغیها گم میشنوم. "من نه منم" میشوم. غرق میشوم باد مرا میبرد. رهاییهایم افسارگسیخته است و دیوارهای اطرافم آوار.
من آدم گوشهنشینی و خیالم. آدمی ساکن در دنیای ذهن. آدم روزمرههای پرسرعت نیستم.
دوباره مثل روزهای نوجوانیام مینویسم. نامفهوم و سنگین. اینها همان گم شدنهاست. همان دیوارهای فروریخته.
من نه منم.
من دارم به منِ آینده تبدیل میشوم همان که اگر همین حالا از آینده بیاید، بنشیند پیش رویم، میگویم؟ این تو، همان خود منی؟
اوه.
اوه.
درباره این سایت